اورگ سوزلری

صدایی که از دل برخواسته و بر دل می نشیند

اورگ سوزلری

صدایی که از دل برخواسته و بر دل می نشیند

داستان عشق آسمان قسمت اول

هوا صاف بود. آسمان به زمین نگاه می کرد. شک غریبی در دلش بود. کارش به جایی رسیده بود که چشم از زمین برنمی داشت. اگر لحظه ای زمین را نمی دید دنای پیش چشمانش تار می شد. با خود گفت: این چشمها برای چه خلق شده اند؟ اگر زمین نمی بود، کاش چشمانم کور می شد. ولی حالا دلیی برای داشتن چشمهایش داشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد