اورگ سوزلری

صدایی که از دل برخواسته و بر دل می نشیند

اورگ سوزلری

صدایی که از دل برخواسته و بر دل می نشیند

سلامی دوباره!

با عرض سلام و ادب و احترام حضور مخاطبین محترم


با عنایات شما مخاطبین گرامی و الطاف شما بالاخره قالب جدید وبلاگ در آستانه اولین سالگرد تولد آماده و در سایت پیاده سازی شد.

امیدوارم نظرات شما را جلب کرده باشد.

این گل های زیبا تقدیم به روی همچون گل شما!

تسلیت

شهادت خانم فاطمه زهرا (س) دخت نبی بر تمام مسلمین جهان تسلیت باد.



سلام!

با سلام و خسته نباشید

اینم یکی دیگر از وبلاگ هایم با عنوان آقای فراموش:

http://faramosh-chronicals.blogspot.com/

http://majaraha-ye-faramoosh.blogsky.com/

امیدوارم نظرتان را جلب نماید.

نی

بشنو از من
نی بود چون اسم من
این جهان تازه بنیان
غرق در خواب مدرن
در نیستان هم تنفر از دلم دارند
آفتاب،
تازیانه بر تنم بنواخت و
از نفیرم ناله ها بر خاستند
سایه ام
بر من که آگه کار این رندان شدم
شد حرام
دیگر آن قدم
که با آن پشت دیوار هیاهو دیده می شد
گشته خم
دورنمای آهی از نزدیک آمد
گفت،
این صدای پیری است
روز نو آید همی
قد تو دیگر نباشد صاف و رعنا، اما
غنچه های میوه داده
جای بر پای مبارک می نهند.

ماه

دیشب دیدم
روی چون ماه شبش را
دیشب خندیم
به جهانی ندهم رویش را
چون بوی بهشت از تن او می آمد
دلم از خود بی خود
در میان همه ی واهمه ها
آسمان را پایید
حس می کرد
که دگر مال زمین من نیستم!
ناگه به خود آمد، خود را
در روی زمین بی کس و بی یاور دید
صخره ها بر تن او
همچو شاخی سر یک باور دید

سخن ...

آهسته سخن گوی با من
که دگرها خوابند
بیدارشان مکن
که شبی دراز در پیش است
بیدار باش با من
ببین که آنها
به همین اندک نور دلخوش اند
به همین ستاره های کوچک دل بسته اند
و همین کورسوی مهتاب برایشان کافیست
چرا؟
هنوز که خورشید را ندیده اند!
اگر ببینند عاشقش می شوند
اگر آن آسمان آبی را که با خود ارمغان خورشید آورده است
دیده بودند!
اینک در خواب نبودند!
در تکاپو بودند
افکارشان مشوش بود
که ای کاش هر چه زودتر
خورشید با آن عظمت جای مهتاب را بگیرد
و ندای عالمگیرش همگان را بهره مند سازد.

باران

آرزو دارم که باران نم نم و با شرشر خود
کوچه را غسلش دهد
روز روشن در کنارم
ارغوان جان نسپرد
روزهای بی ستاره در غروب بی طلوع
رفت و رو کن کوچه ها را
گریه ای کن آشکارا
شب نشین کوچه ها باش
در غریو آشنایی
مرد بی هول و هراس
آید از سوی دیار
غربتش هم چو کتابم
روی تاقچه اتاقم
خواهد آورد ارمغانی از بهار
غچه های نوشکفته
مژده روزی دگر سر می دهند
گوش باش

ماهی

می نشینم لب حوض
ماهیان داخل آن
غبطه خوردند به حال خوش من
که مگر آزادم
در قفس، داخل حوض
ماهیان می خوانند
"هر کسی خارج این غمکده بود آزاد است"
طفلک ماهی
با آن دل کمتر ز دل من
کاش ماهی
می دید
که من هم چون خود او در قفسی زندانم
باز آبی
داخل حوض برایش هست
اما من
نه هوایی و نه بادی
از برایم نیست!
از غذای رنج، پس غذای شلاق
سیر گشتم که مهیای سفرها باشم
از برای بودن
من برای تو
هدیه ای از ده دورافتاده
خواهم آورد به پست باد
هدیه را باز کن و شادی کن
من برایت دارم
خوبی، آزادی
رنگ پولک، قرمز
رنگ خونم، قرمز
شستشویش دادم
دیگر
پولکت رنگ نبود!
چون خونم دیگر
قرمز و سرخ نبود!
گفتمش ماهی را
کاش بودی
در روز رهایی
خوشحالم بودی

کولی

اسم من آزاد است
فارغ از بند وبساط، مثل اسمم
در تمام دنیا
هر که از من بینی
در غریبی و به کنجی مانده
دیگران کولی مان پندارند
وای از کوتهی فکر دراویش
که جهان غمکده ای در نظر ایشان است
صوت و آواز قناری
نغمه جاری شدن
همچو چشمه
غم ز روی هر که انسان می زداید
و جهان لذت پنهان دارد
که دگر غمکده ای در نظر من نیست
باید زیست
چون سهراب
طور دیگر باید دید
لذت یاری یک درمانده
لذت خنده یک مظلوم
از همه زندگیت برتر نیست؟
بار دیگر خواهی
چون فرشته باشی؟
می گویم من
که فرشته
می خورد غبطه به تو
باز خواهی که نباشی انسان؟
همچو دیوان
خون آن دیگر
به سان کاسه آبی بنوشی؟
فکر کن باز
منتظر ایستاده
مادر پیر جهان
خواهی آزاده شوی
دستت ده