اورگ سوزلری

صدایی که از دل برخواسته و بر دل می نشیند

اورگ سوزلری

صدایی که از دل برخواسته و بر دل می نشیند

سوال؟

تو شاید،
نمی دانی
ساحلی از دور دست
چشمهایت را پایید!
سوز و سرما، اشک و آه
به زودی، رفتنیست
از دوردست، در کنار ساحل
قایقی دیگر نیست!
حتی دیگر
تک درختی آنجا،
قابل دیدن نیست!
هر روز می گشت شبها
در پی یک نکته
در کنار زنبیل
یک عدد نان گرم
برای راحتی راز خرید!
می دانی،
نفمه های عالم
کلبه های صحرا
بلبلان در دل این دشت سفید
همه از حال توست؟
و همه شان با توست؟
من نمی دانم که
دیگر این دست طبیعت چیست
که برایت خروارها

آدرس می خواند؟



www.headjuice.net


کمک!


از:(ح.یالقوز)

من خرد می شوم آخر
زیر بار سنگین عشق تو
کمک می خواهم!
کمک!
در آب رویاها
غزق می شوم
کمک!
شکست شانه ام
زیر بار سنگین عشق تو
کمک!
ناله هایم غرید
اشک در عزای من گریست
ماهی از آب بیرون پرید
به امید کمک!
من چشم هایم خشکید
از نهایت خنده
خنده های مست کننده
در فراق تو خندیدم
تا بفهمند که می گریم
کمک!
من گلویم خشکید
بس که فریاد زدم
بس که غریدم
بس که نالیدم
کمک!
شاخه های درخت خالیست
لانه گنجشک انگار خبری هست
گنجشک به سویم آمد
با صدای: کمک!
هی داد زدم: کمک!
فریاد زدم: کمک!
تا که خسته شد گلوی من
زود و خوابید و در خواب دید
فریاد می زند: کمک!
و شنیدی فریاد گلوی من
اما
انگار با صدای گریه تو
دشت غرید

و اینبار تو فریاد زدی: کمک!



ح.یالقوز: تخلص بنده که به تازگی بر خود برگزیدم ...

بخوان به نام استاد!

بخوان به نام استاد
بخوان بنام خسته دل
بخوان که عاشقت می کند نامش
بخوان که هوش از سرت می برد یادش
همان عکس بی آلایشش
نماد عشق و مظهر دیوانگی
نمیشناسد کسی استاد را!
یکی دیوانه تر از خودم
یکی دیوانه تر از خودم
یکی که به آسمان می نگرید
یکی که به حرف ما صدا می داد
یکی که مظلومانه مرد
یکی که پر عشق زیست
همان که در قلبم پرخونم
ترانه هایش جاریست
همان که در رود جاری ذهنم
گذاشت عشق و دیوانگی
همان که جاریست تا بحال
همان که مشت بود و مشت گشت!
و جای پای گرمش خالیست
نبود تا ببیند این عشق
نشد که ببیند این مستی
چشیده بود این سرمستی
به سان پویندگان راه و طریقت عشق
فاش میگویم نامش را
همه میشناسید رسمش را
بله! هموست نیما
همو که اهل یوش بود
همو که سر معرفت و استاد سخن
همو که سعدی و حافظ را مات کرد!
در این شطرنج حرف و عشق

یادی از استاد

من چهره ام گرفته
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
با قایقم نشسته به خشکی
فریاد می زنم:
« وامانده در عذابم انداخته است
در راه پر مخافت این ساحل خراب
و فاصله است آب
امدادی ای رفیقان با من »
گل کرده است پوزخندشان اما
بر من ،
بر قایقم که نه موزون
بر حرفهایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون.
در التهابم از حد بیرون
فریاد بر می آید از من:
« در وقت مرگ که با مرگ
جز بیم نیستیّ وخطر نیست
هزّالی و جلافت و غوغای هست و نیست
سهو است و جز به پاس ضرر نیست. »
با سهوشان
من سهو می خرم
از حرفهای کامشکن شان
من درد می برم
خون از درون دردم سرریز می کند!
من آب را چگونه کنم خشک؟
فریاد می زنم.
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:
یک دست بی صداست
من، دست من کمک ز دست شما می کند طلب.
فریاد من شکسته اگر در گلو ، وگر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد می زنم.
فریاد می زنم!

در پست بعدی معرفیش می کنیم!

به یاد داروگ!

"خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه"
کوته آمد ناله های ما
اکثر آمد لاله ها
اکثر آمد دست هایی که
کشت ما را خشک کردند!
در زمین سرد و بی گل
شاخه های ما جوانه کرد چون سنبل
بلبلان دیگر نخواندند از عشق
ناله دل هایشان،
هم نوایی در پی زرها شده
این زمین من که بود پرحاصل و پرکشت
تباهی گشت و سوخت!
هم کلاغان در پی قالب و روباهان تمام مغزهایش را نبردند؟
این سخن بشنو ز من
دیگران را در پی لانه فرستادم و خود ماندم بدون سرپناه
من به سان مرغ بی بالم رفیق!
آزادم مکن