آخرین نوشته های ادبی
ساختار و ویژگی شعر (بخش نخست)
یکی از ارزشی ترین و پر بهاترین عناصر شعری، انسجام است.شگفتی و کارایی بزرگ او این است که سایر عناصر را به هم ارتباط می دهد و موجب وحدت و اتحاد در متن، معنا و فرم می شود.
از شکستن و گسترش بی رو ...
نامه ای به دلبر
زندان زندگی
بوی باران
روستایم رند
خوشا به حال ماهیان .....
زیارت امامزاده عبدالله
پربیننده ترین ها
شلیک
وقتی در جهان شاعر خانه می کنیم
احدالناس.......
ایهام در تخلص: یک فن شاعرانه
تکرار خاموشی پروانه
آخرین اشعار ارسالی
عکـس هـای من ایـن روزهـا واقعی نیست
گفتم آـــی نَقّـــاش باشـی ِ عزیــز
مرا با عزّت ِ نَفــسَم بِکِــش
با بُغضــی که می پَرد وَسَط ِحَرفم بِکِـ
رنج بیکران
صبور باش اگر ریشه ات خزان دیده
از آسمان و زمین رنج بیکران دیده
نگو که موی سیاه تو را حراج زده اند
سپیدی بدنت چوب خیزران دیده
گل
حمـد بـایـد گفت به خلاقِ جهان
او که بر وصفش به عجز آید زبان
دل بجـز قربش رضـا کی می شود
یاد و راهش بی گمان بـر تو امان
دوای دردی و درمان طبیبا مرحمم هستی
شبی آیی شفا یابم بیا امشب به بالینم
حبیبم باش هر شب را، تو را در جان پذیرا شم
تو مهمان باش من هر شب، برایت سفر
یک لحظه بی نفس شُدَم
وقتی که شب پا می گرفت
حَجمِ عجیبِ تیرِگی ...
در پلکِ من جا می گرفت
طِفلَک دِلِ دیوانه ام
در قتل و عامِ روشَنی ؛
از قاتِلِ صُبحِ غَنی ...
سُراغِ فردا می گرفت ...
احسان پیرحیاتی
30 1 1403
گلایه پشت گلایه
که آسمان یعنی چه
که بهار یعنی چه
و زمستان نیز
چنان که تابستان و پاییز یعنی چه
گلایه پشت گلایه
که این همه دزدیدی
خودت را
آویز
محاله پیش تو برگردم ای عشق
به نابودی کشیدی هستی ام را
شراب خون دل دادی که خوردم
به اوج خود رساندی مستی ام را
رفیق جرم تو من بودم اما
خدا داند که میدانی
مثال ابر بارانی
مثال کوه سندانی
مثال درد و درمانی
مثال آخرت مانی
که خود دانم که میدانی
همان را که میخوانی
همان دردی
و من از اهالی این زمینم
و لباس فکرم سادگیست
و خانهام رو به لبخند خورشید است
و طاقچه اتاقم مملو از عطر اقاقی ست
و حیاطم میزبان درخت بهارنارنج ا
غریبم در میانِ شهرِ خود با کوچه و باران
فریبم داده چشمِ خسته ای دیوانه و پنهان
ولی ای کاش در عمق نگاهت رخنه میکردم
نمیخواندی سرود گُم شدن در وادی
از ذوق ِاولین دیدار
در مسلخِ بی دردها
رقصیدم
با نگارهایِ خَمّار
از شاخه ی شکوفه ی گیلاس
گرفتم
سراغِ کوچه یِ دیدار
چشم دوختم
بر پیچ ِ انتظ
قهرمانی شدم از هوش و نفس افتاده
وسط معرکه ی عشق تو پس افتاده
مرغ زیرک نشدم، تاب ندارم هرگز
بی تحمل شده در کنج قفس افتاده
عشق را با تب دستان تو
هر روز به آهنگی
که تو می پرسیدی
حالم را
از خودم میپرسم
حالم را
چه بگویم
پریشانی احوالم را
حالم خوب است
تا چه شود فردا
گشته دل تابوت گرم آرزو های نهان
می برد هرناله اش وجدان دوران را توان
موج نافرمان خواهش پرهیاهو جان به کف
می زند ناقوس مرگ معرفت را بی زمان
سوت
در مسیر
سرنوشت
چشمان سیاهت
روشنی قلبم
و چراغ آرزوهای من است
تو نه سَرابی
نه کویر
تو خودِ خود
چشمه ی جوشانِ عشقی
معصومه بهرامی پور
سحاب
تاب نیاوردی
حق داری
این سراشیب هیجان ندارد
بامن قدم زدن
فقط می ترساندت
نه
اصلا چرا قدم بزنی
نیاز من
بی نیازی تو
به هم نمی آید
آرامش
تو
وا
زآن روز که سوخته آتش پنهان تو گشته ام
بر بام بلند نگهت هاله وحیران تو گشته ام
آنگاه که پریشان بودم از اندیشه های خوف
آرامش دلم شدی ومهمان تو گشته ا
فردا که مرا به داد خواهی ببرند
صد حلقه ی تَنگ بر گلویم بنهند
گویم که چرا دوباره بیداد کنید ؟
عدلی که نبوده است آباد کنید
گنج در ویرانه جویی با چراغ؟
از خودت ویرانه تر داری سراغ؟
گنجِ تو اندر وجودت شد نهان
خودشناسی می کند آنرا عیان
گر تو آن گنجِ نهان پیدا کنی
عال
ای باد خزانی
به کجا؟
بی منِ تنها
در این وادی غربت
که نشان از یار نیست
و دلم
در هوسش غوطه ور است
من همین جا بخدا
کرده ام راز و نیاز
که خدای
نقش قالی
...........
ما که هستیم
همچون نقشی بر روی قالی
بی روح و عمل در بازی زندگی
ما که هستیم
که وقت رفتن دیگر رنگی نداریم
فقط در چهارچوب نقش
یا علی گفتیم از روز ازل
یا علی گفتیم آغاز غزل
یا علی گفتیم هنگام سلام
شد معطر زندگی با این کلام
یا علی گفتیم با عطر اذان
با تمام انس و جن
دور از تو غم
بردلم سنگینی می کند
می دانم
گریه راه حلِ دلتنگی نیست
تویی که رفته ای
در آغوشم حک شده ای
در امواج ساحل دلتنگی
بوسه ای به باد سپردم
برای گذر از این روزها
که سخت به آن محتاجیم.
ای انسان.انسانشناسی
غم رهاکن زدل به آزادی
تا همهِ عمردل امان باشد
عشق داند که عالم شادی
جاده اش سوی دلبران باشد
روزها بی تو ساکت و سردم
جای خالیت را بغل کردم
از تمام نداشتنی هایم
من خودم را برایت آوردم
ما دو تا مبتلای هم بودیم
درد بود و دوای هم بودیم
گرچ
دلم باران
دلم دریا
دلم یک عشق بی پایان
دلم پرواز دُرنا را
به روی برکه ی آرام قلبم
هرنفس
هر لحظه می خواهد
دلم آتش
دلم یک قوری و فنجان
میان
ای باده فروش باده ی نابم دِه
آن باده ی ناب از لب یارم دِه
دِه باده ی ناب مست و خرابم کن
دِه از لب یار غرق گناهم کن
امین غلامی (شاعر کوچک)
خداحافظی که چه عرض کنم
بیشتر از قبل کنارم بود
بیشتراز قبل درگیرش بودم
بیشتر قدم میزدیم
بیشتر حرف میزدم
بیشتر پیش هم گریه میکردیم
فکر کنم معنای
چه حسِ حالِ زیبایی.....
زدرگاهِ تو دارم من......
سبک بالم ز درگاهت
سبک بالم ز پروازت
درونِ عرشِ زیبایت
زمینم آسمان باشد
به هر لحظه قدمهایم
چوج
در هستی و نیستی،
نمیدانی، که مهتاب شبم هستی
درون خواب گریانی و دنبال کسی هستی
نمیدانی، که شمع روشنم هستی
درون دشت خوشحالی و شیدای کسی هستی
نمی
باغِ عَدَن هَمچو بَدَن ، میوه یِ مَمنوعه یِ آن
بَند کِشیده روح اَندَر تَنِ ناسوتیِ مان
خیره نِگاهِ دِلِ مَن ، سویِ فَضایِ بی کَران
تا نِگَرَد
سلام
ای پناهِ یوش،
متاع عاشقی خلع اختیار بود
نه بی خبری..
بی خبر از تو
تصادم بارش و پنجره
یا تلاقی گرگ و میش
بی توفیر است
اشک نان
ب
ای سایهی نامرئی قصههای روشن و آرام
تو کجای قصهها ماندهای؟
رویای همراهی تو مرا خواهد برد
ای انقطاع عقربههای ساعت رومیزی
کجای راه گمشدهای؟
م
مرا ببخش که من آخرین گناه توام
سیاهکارترین مرد روسیاه توام
به ذهن کوچک زنهای شهر شاهینم
ولی کبوتر غمگین بیپناه توام
چقدر حوصله شاعران
...........موبایل.......
تو ای یارِ قشنگِ بی مثالم
تو که هستی همیشه درخیالم
چو دیدی از فراقم بی قراری
تماسی می گرفتی بامو
ای غزال تیزپای زندگی
اندکی صبر پیشه کن در بچگی
با شتاب و بی محابا می روی
همچو بادی و پر از دیوانگی
زندگی؛ چون پلکِ کوتاهی به چشم
از چه رو قهری
آقا بدونت نگذرد اصلا زمان
در غم فرو رفته است آقا این جهان
کی چشم من میبینتت؟آقا بگو
محتاج هستم من به تو ای بیکران
مرده است روحم بی تو در دنیا بیا
میگیرد آقا از شما روحم روان
سخن از عشق می گویند مردم
ولی هرجا پی سیبند و گندم
خطا رفتند جای آن خدا هم
زمین را داد آن ها با ترحم
سروده :منوچهربرون
گل من
سوگند به نسیم
که بی دست و پا
از هزاره ها
با همان رنگ و رو می آید
به آفتاب
که نم نمک
از
نردبان کج غروب بالا می رود
باد
نشس
شده است باب دلت باشد و یارت نشود؟
یا که راضی به حضور ره و خوابت نشود؟
یا که اصلا شده است غم به سراغت آید؟
اشک هم ناز کند همره حالت نشود؟
شده است د
فقیر راه حیاتم ولی غنی در عشق
بدین عشق درآئید ای مسلمانان
فقیر عشق نباشید در محبت و مهر
بجد وجهد فزائید ای مسلمانان
دلست کعبه عشق و صداقت و عرفان
شب نامه های عاشقانه
در انتهای تنهایی ام
سرد و یخ بسته نشسته ام
پای همان درختی که به پرستوهایش قول داده بودی
با بهار می آیی
و دارم فکر
در سرم موج خروشان غم تنهایی است
که اگر قطره ای از آن به تن هرکه خورد
پیش چشم همگان غرق شود
تو مرا راحت کن
بگذار اندکی از عمرم را کنج میخانه بش
ببار باران که دل آتش گرفته
ز دل بر دیده ام نشعت گرفته
اگر نشئت کند بر دیدگانم
ز دیده در فراغش خون فشانم
بیا بیبی که دل غرق گناه است
تمام
بمان که آسمان هم، بی تو سقوط می کند
و دسته ی فرشتگان، بی تو هبوط می کند
بمان که سقف آرزو، بی تو خراب می شود
و نقشه های عاشقان، نقش بر آب می شود
خواهم رَوم به کوچهی تنهایی
جایی که هیچکس آنجا نیست
در خود فرو بِروم آنجا
حرفی زِ من و تو و ما نیست
در جمع بودم و ولیک چه حاصل شد
جمعی که بود
به روی شانه ی کدام
غزل نشسته ای؟
که گیسوانت را
آفتاب اینگونه شانه کرده است
و مرا
به بهاران چشمانت
برده است
چشمم را ببین
از ذوق همچنان می بار
مهدیا پیر شدم قدرت و یارای جوانی نمانده است
قدم خمید و موها سفید گشت چیزی از من نمانده است
می ترسم دیدار روی تو را ارزو برم به خاک
نتوانم یک روز
با من بمون چکاوکم
با من یه فنجان چای بنوش
با من توو این جنگل سبز
پیرهن دریا رو بپوش
با من بمون شقایقم
راهی نمونده تا قایقم
دستامو بگیر ت
زندگی کن ..؟
زندگی کن لخظه ه ارا باهمه نیک و بدش
عمر کوته ارزش حسرت تراویدن نداشت
ناله دارد روز و شب ازدرد مفصل ریز خواب
آنکه کاری جز رباخوردن
لی لی کنان
عبور دشت
هم گام یاس های وحشی
هم بال قاصدک های اهلی
پیوستن پرستوهای رها
بهار آمده بود
باران یورش آورد
سرازیر شد
دریای ماهی های قرم
درخیال تو غمی بود که نالانم کرد
نم نم اشک سرا،زیر شد،و گریانم کرد
قصه ی غصه برآشفت خیالات مرا
شرح رنجی که کشیدم یَل دورانم کرد
درد دلدادگی
عشق
تنها عشق ...
از توعاشقانه ساخت
و از من شاعر
پنجه در پنجه ی خورشید
به تو نگاه می کنم
خانه ای میسازم بر آسمان بیکران
چراغش ماه
سایه با