اورگ سوزلری

صدایی که از دل برخواسته و بر دل می نشیند

اورگ سوزلری

صدایی که از دل برخواسته و بر دل می نشیند

صدای آشنا

تو که نیستی

من،

ردپای تو را به نظاره نشسته ام

در اینن فص برفی

برف،

ردپای تو را از بین برده است

دیگر حتی

اثری از بوی تو،

آن بوی آشنا که همیشه با آن خواب را بر هم میزدم

نیست

آن صدایی که  هر روز با آن انس می گرفتم

دیگر به کلی گوش  های مرا فراموش کرده است

چشمهایی که سوی چشمهایم بودند

و صورتی که امید زندگی ام بودند

دیگر،

برایم نا آشنایند

آن کفش هایی که هر از مترها دورتر صدایشان را می شنیدم

صدایشان دیگر برایم گنگ و مبهم اند

حتی دیگر با شنیدن "تو" آن احساس غریب به سراغم نمی آید

بریده ام دیگر؛

دنیا برایم بدون همان احساس آشنا مفهومی ندارد، جز؛

پوچی،

تباهی،

سیاهی،

اما دیگر سیاهی هم برایم معنایی ندارد

و احساسی پوچی ام در تباهی هایم غرق شده اند!

دلم دیگر

در جستجوی صدایی آشناست

صدایی که

سالها بماند و غریب را برایم بی معنا کند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد