اورگ سوزلری

صدایی که از دل برخواسته و بر دل می نشیند

اورگ سوزلری

صدایی که از دل برخواسته و بر دل می نشیند

عطسه!

یاد آوردم
عطسه هایم را، در روز بهاری
هر قدم در ره تو
عطسه کردم
عطسه گفت: یار،
هر بار که پایت بنهی در جلو آن دگری
آنقدر به تو نزدیک است!
باز،
سرمستم از آن بوی خوش جام شراب
ساز،
تنها گره از کار گشاید باز
راز،
بر سر دلت پرده ای آویخت
گویی که منم محرم اسرار شبانگاه
هر شب که نگاهم دید
تاریک!
در کنج شباهنگام
عطسه ای دیگر بار
دیگر آن فاصله ها کوتاه است!
قدمی دیگر نه
تا رسی بر در میخانه و یارت بینی

شقایق

شقایق پرسید
از درخت کاج
باز،
شاخه هایت ندهی باد برد!
از چه نالان هستی؟
ریشه هایت بی آب
شاخه هایت پربار
برگهایت حتی
فصل غمگین سبزند
گفت نالانم
ار جدایی از دوست
از رفیقی چون تو
زود می آیی و زود می روی
من چه کنم تنهایی؟

چشمه

رودها می ریزند
از برای دریا
انگار در شب
مرزها
از دور نهانند
اما آفتاب،
سیم خاردارش را
از روی درخشش دید!
چشمه جاریست، اما
نه برای دریا
از برای تفریح
شادی و همهمه خواهد چشمه؛
من گل آلود کردم آبش را،
خواهی از آن بخوری خود دانی

آفاق

آفاق از این میکده پیداست
هم و غم هجران
به ره عشق مهیاست
نگرانم ز ره سرخ ندامت
دگران در غم هجران
از پشت بر این عشق فروزان
زدند خنجر عریان
که هیاهو بس است
عشق کجاست؟
معنیش با خود هجران متقارن
نبود عشق گهربار
اگر از هجر رخ یار
دل تو شاد نگشت!