اورگ سوزلری

صدایی که از دل برخواسته و بر دل می نشیند

اورگ سوزلری

صدایی که از دل برخواسته و بر دل می نشیند

می توان

آسمانی خالی

گل های ارغوانی

باغچه تنهایی

گل های باغچه را چیدن

به تمامی غربت خندیدن

ساحل بی انتها را دیدن

از روی قایق خوشبختی

نشاط صبحگاهی

سحرگاهان

جلای روح آدمی

 

رنگ خورشید و غروب

رنگ شب

مهتاب

 

رنگ کوچه

باغچه

رنگ تنهایی

سایه خوشبختی

هفت رنگ عشق

راه روشن، بی وهم

سودای ناله و آه

می توان چرخیدن

می توان دیدن

می توان خندیدن ...

سلام

تولد کریم اهل بیت حضرت امام حسن مجتبی را به همه خوانندگان وبلاگ و همه مسلمانان تبریک می گوییم.



سال سوّم نیمه از ماهِ صیام

گفت زهرامرتضی را اِی هُمام 

خـواه تـا آیـد به نزدم قــابـلــه

گـو که پر درد است اینک حامله

آمد آن نوزاد سِبْطِ مصـطـفـی

قـلب زهرا پرشد از مهر و صفا

قابله گفت اِی علی نامش چه باد؟

گــفت حیدر: کُن ز احمد اِنقیاد

پس بیامد مصطفی در آن سرا

در بغل بـگـرفـت آنـدم بـچـّه را

طفل را پیچاند در بُردی سفیـد

گــفت: نـام او زِ رب باید رسی

دمنـتـظر ماندند آن جا مـرد و زن

پیک حق آمدبگفت او را حَسن

گفت احمد نام را هم بعد از آن

خــواند درگـوش  یمینِ او اَذان

هم اقامه خواند درگوشِ یسارباد

عایـی تا شود بهرش حصار

امر کـردش بر عَقیقِه بعد از آن

تاشـود طفل ازحوادث درامان

مصطفی هر روز نزد طفل رفت

کرد سـنّتها همی تاروزِ هفت

سر تراشیدش خُلوقی زد به سر

کرد اِمراری  ز موسی آن پسر

سنَّت و تَعْویذ و تَصْدیق و دعا

مـی دهـد نـوزاد را رنـگِ  خدا

بوسه زد  احمد  به رویِ مجتبی

او بپـیـچاندش حسن را باعَبا

بود مهمان دار بابا، فاطمه

فخر کردی زان سبب او بر همه


برگرفته از کتاب مثنوی ریحانة الرسول/محسن سید اسماعیلی

می شود

می شود

صدای ناله ها را نشنید

اشک ها، آه و حسرت را ندید

می شود

لاله ها را نچید

و ترانه ها را نشنید

پهنه دشت

پیرمرد خسته

در بلندای تپه

تنها،

غریب،

زیر سایه بید

لحظه ها پی در پی

زیر لب با خود

وردی می خواند

آسمان آبی

می برد خستگی اش را از یاد

ایستاد و به تماشا ایستاد

بر بلندای کوه

پهنه دشت به اندازه شصتم نیست

پیرمرد با نجوا گفت

زندگی، سرسبزی

رنگ قرمز، مشکی

این کجا و آن کجا

سالهی دور

سبزی دشت کهن

چشم هر بیننده

خیره و با حیرت

دشت سابق دیگر

مثل مارمولک

رنگ آن شد مشکی

ابرهای مشکی

گریه خواهند گرفت

سبزی دیگر باز

دشت خواهد پوشید

آخرین نبرد

می خواهم باشم

نمی شود،

در جنگ ضعیف بودم

دشمنان چیره اند

و تمام شهر را محاصره کرده اند

پشت دیوارهای شهر

سواری

به حرکت درآمده

کسی خبری ندارد

کدامین مقصد و وقت؟

سوار می خواهد مرا پیروز جنگ بیند

و دشمنان مایل ها از من دور باشند

اگر شهر را محاصره شده ببیند،

اگر مرا شکست خورده ببیند،

وای بر من،

شاید مرگ از این شکست برتر باشد

ولی

باید نوشدارو را به امید رساند

تا قبل از دیر شدن

دیر نشود!

دشمنان مثل اسبی رام بر من چیره اند

و به هر سوی بخواهند می برند

وای بر من،

اگر او برسد و ببیند که من نه منم

دیگر وقت فکر نیست

آخرین نیرو را باید با آخرین نیرو جمع کرد

تا دیگر

آخرین نبرد، اولین پیروزی شود

ویرانه

بدیدم خانه ای بر پهنه دشت

تعجب کردم از دیوار آن سخت

که دیوارش پلاسیده خمیده

نمای داخلش دیدم دو رنگ است

مقابل پنجره لعل و زمرد

میان درب آن طرحی قشنگ است

نمای ظاهری فاخر ز سنگ و

چراغانش همه از سیم و زر هست

بدیدم صحنه ای در داخل آن

که قلبم از تاثر چاک چاک گشت

سگی بر بام آن خانه نشسته

فضولاتش تمام بام پهن است

اگر فردی ندارد قد رعنا

نشاید که ببیند صحنه زشت

چو دیوارش بود پنهان و معیوب

به کوچکتر تکانی ترک برداشت

ز لعل و از جواهر بی نصیب است

اگر روزی بیاید لرزشی سخت

تمامش را کند تخریب و ویران

چرا که آن بود بی پایه و سست

بیا

نجیبا

بیا و خواب آنها را پریشان کن

در این زندان غریبستان

تنم زنجیر بر دورش

بیا و من رها از غم

رهاشان کن از این اغما

دلم درد است و خون و غم

بیا دلهای اینها را

پر از مرهم کم از غم کن

دلیل من به کار من

فقط تو مست مستانی

بیا و ساقی ما شو

دل ما را ز غم بر کن

دل مجنون و تیمارم

زده سر را به دیوارش

بیا و مرهمی بر سر

بیا تا من نباشم من

ز تنهایی شده قلبم

سیاه و تار و پر دوده

بیا تا پاکیت بر قلب

کند پاکش شود روشن

منم گفتم بیایی تو

ولی این را خودت دانی

که من هرگز ندانم که

کجا هستی

کدامین شهر

کدامین سقف جسمت را

همین شب کرده مهمانش

به روز و شب من و ماهم

همه کس را نظر کردیم

نشانی ده

بیابم من

خاطره

یاد اون روزا که رفتی از دلم
یاد اون روزا که پر زدی تو غم
همه دلخوشیام پیش تو بود
همه لحظه های خوبم با تو بود
این روزا زندگی هم سخت میگیره
روزای بی تو دلم سخت میگیره
هر جا که غم باشه من میبینمت
هر جا که شادی باشه نبودنت
تا کنارت بودم و بی اعتنا
تو دلم فقط خدا و ای خدا
یاد تو آرامش دلو گرفت
یاد تو دلم به باریدن گرفت
اشکام از لبم پایین تر نمیرن
آخه عمرشون کمه و کوچیکن
اشکای کوچیک من خیلی کمن
مگه دریای دل تو رو اونا پر می کنن
قایق نجات من داره میاد
حس تو از توی دلم در نمیاد
گوش بکن داره دلم زنگ می زنه
کبوتر از این دلم پر می زنه
بی تو این کبوترای دل من
تنها و خسته و دل پریشونن
می ذاری یه بار دیگه پر بزنن
کوچ کنن از این دیار و باز برن

روا

روا نیست
حتی اگر جانم بدر آید
حتی اگر لحظه ای غمگین و شاد باشم
حتی پرنده سحر آوای عشق نخواند
در این کنج محنت
غمکده ای،
ویران شود
روا نیست
اگر صاحبدلان را به تنگ آوری
اگر کلشان بر تو باشند
تو را می خواند
پاسخش را بشنو
پاسخی ده
که جوانی به کامت باشد
مستی و سستی،
همگی در گذرند
کار این دنیا،
رسم دل شیدا،
خون است
آخر همه به تنگ آیید
جز آنکه روا نباشد پاسخ