اورگ سوزلری

صدایی که از دل برخواسته و بر دل می نشیند

اورگ سوزلری

صدایی که از دل برخواسته و بر دل می نشیند

ویرانه

بدیدم خانه ای بر پهنه دشت

تعجب کردم از دیوار آن سخت

که دیوارش پلاسیده خمیده

نمای داخلش دیدم دو رنگ است

مقابل پنجره لعل و زمرد

میان درب آن طرحی قشنگ است

نمای ظاهری فاخر ز سنگ و

چراغانش همه از سیم و زر هست

بدیدم صحنه ای در داخل آن

که قلبم از تاثر چاک چاک گشت

سگی بر بام آن خانه نشسته

فضولاتش تمام بام پهن است

اگر فردی ندارد قد رعنا

نشاید که ببیند صحنه زشت

چو دیوارش بود پنهان و معیوب

به کوچکتر تکانی ترک برداشت

ز لعل و از جواهر بی نصیب است

اگر روزی بیاید لرزشی سخت

تمامش را کند تخریب و ویران

چرا که آن بود بی پایه و سست

بیا

نجیبا

بیا و خواب آنها را پریشان کن

در این زندان غریبستان

تنم زنجیر بر دورش

بیا و من رها از غم

رهاشان کن از این اغما

دلم درد است و خون و غم

بیا دلهای اینها را

پر از مرهم کم از غم کن

دلیل من به کار من

فقط تو مست مستانی

بیا و ساقی ما شو

دل ما را ز غم بر کن

دل مجنون و تیمارم

زده سر را به دیوارش

بیا و مرهمی بر سر

بیا تا من نباشم من

ز تنهایی شده قلبم

سیاه و تار و پر دوده

بیا تا پاکیت بر قلب

کند پاکش شود روشن

منم گفتم بیایی تو

ولی این را خودت دانی

که من هرگز ندانم که

کجا هستی

کدامین شهر

کدامین سقف جسمت را

همین شب کرده مهمانش

به روز و شب من و ماهم

همه کس را نظر کردیم

نشانی ده

بیابم من

خاطره

یاد اون روزا که رفتی از دلم
یاد اون روزا که پر زدی تو غم
همه دلخوشیام پیش تو بود
همه لحظه های خوبم با تو بود
این روزا زندگی هم سخت میگیره
روزای بی تو دلم سخت میگیره
هر جا که غم باشه من میبینمت
هر جا که شادی باشه نبودنت
تا کنارت بودم و بی اعتنا
تو دلم فقط خدا و ای خدا
یاد تو آرامش دلو گرفت
یاد تو دلم به باریدن گرفت
اشکام از لبم پایین تر نمیرن
آخه عمرشون کمه و کوچیکن
اشکای کوچیک من خیلی کمن
مگه دریای دل تو رو اونا پر می کنن
قایق نجات من داره میاد
حس تو از توی دلم در نمیاد
گوش بکن داره دلم زنگ می زنه
کبوتر از این دلم پر می زنه
بی تو این کبوترای دل من
تنها و خسته و دل پریشونن
می ذاری یه بار دیگه پر بزنن
کوچ کنن از این دیار و باز برن

روا

روا نیست
حتی اگر جانم بدر آید
حتی اگر لحظه ای غمگین و شاد باشم
حتی پرنده سحر آوای عشق نخواند
در این کنج محنت
غمکده ای،
ویران شود
روا نیست
اگر صاحبدلان را به تنگ آوری
اگر کلشان بر تو باشند
تو را می خواند
پاسخش را بشنو
پاسخی ده
که جوانی به کامت باشد
مستی و سستی،
همگی در گذرند
کار این دنیا،
رسم دل شیدا،
خون است
آخر همه به تنگ آیید
جز آنکه روا نباشد پاسخ

حمید!

من حمید هستم

عالمم عالم خاک

چشم هایم باز

طور دیگر بینند

وزوز پروانه،

عوعوی گربه،

و صدای خرناس سگان را من

در زمین می بینم

روزگارم بیست

نمره هایم بی بیست!

مادرم لطف خدای ماهر

پدرم همچو دماوند ایستا

و خدایم که همو اول و آخر

که همیشه نزند تیغ ردم

دشت ها می پایند

کوه ها می بینند

قد رعنا و رخ یار مرا

همچو لاله

پی دشت و دمن و سوسن و سنبل

که کویر طبسم کرده پر از گل

شود این جان منم در ره او چاک

بکند روح مرا یاد رخش پاک

خاطراتم را من

می نگارم در برگ

من عاشق

بلبلان چه چه خود را بنگارند بر این دشت شقایق

برسانند به گوش عالم

نشدم یکدم از این عشق فارغ!

حیف!

حیفم آمد که نگویم با تو

غم دوری، هجران

غم بی هم بودن

غم دور از یاران

حیفم آمد که نگویم با تو

غم وصل و غم دل را

خوشی بر باد رفته

روز تنهایی ها

حیف دیگر دل نیست

در پی خوشبختی

حیف دیگر بر لب ها

نای صحبت هم نیست

 

چشم هایم دیگر

سوی دیدن رفته

بادها گوشم را

از شنیدن برده

روزگار مرده

سال ها خاموشی

کوه سرد آتش

بار دیگر روشن

بار دیگر پاها

بر زمین غلطیدند

گفتم آن از چه

جویند در بسته؟

آگهان عالم

همه شان دست بسته

متحیر مانده

به افق ها خیره

عینک

شیشه های عینکم نم شده باز

چشای ناز تو رو ندیده باز

کاشکی روزی برسه که بی خبر

خبر اومدن بپیچه باز

روزای با توی من چه زود گذشت

همه کارت شده بود ادا و ناز

رنگ چشمای تو یادم نمیاد

حتی اسمت شده واسه من یه راز

همه فکرم شده کل زندگیم

که تو کی میایی دوباره باز

ماه من

کوچه های باریک را پشت سر گذاشتم

از محله های سرد و تاریک گذشتم

شهرهای مه آلود را درنوردیدما

و

به نگاه بی انتهای تو رسیدم

به دستان گرم تو

به آغوش بازت

به آغوش پرمهرت

هوای سرد و مهی

با اشاره تو شروع به باریدن کرد

ولی

دیو پلید راهشان را بست

اما گستره تو آنچنان بود که

صف دیوها را در هم شکست

و راه فرشتگان را هموار ساخت

هم اکنون تو ای ماه من

مرا دریاب!

مناجات یک گناهکار 2

خداوندا! به حق فرستادگان بز حقت

تویی آخر عزت،

تویی آخر کرامت،

تویی آخر قدرت،

تویی آخر مغفرت،

تویی که آخر همه چیز هستی

کرامتی ده که

همه کریمان در حسرتش باشند

عزتی ده که همه عزیزان در آرزویش هستند

قدرتی ده که در همه حال در راه رضای تو قدم بردارم

و این قلم عفی بر همه اعمال قبیحم باشد

خداوندا! به حق عزیزان درگاهت

گناهان ما را ببخشای!

نه آنطوری که بر روی کاغذ و به سادگی نگاشته ام که به سادگی از دست رود.

لذت گناهان را در وجودم دردناک تر از آتش خشمت جلوه فرما.

هدایتی از سویت خواستارم که

جگرگوشه غریب رسولت از ما راضی باشد؛ که رضای او هم ارز رضای توست.

خداوندا! به حق موعود بشارت داده شده ات

وعده ای را که به بندگان مستضعفت داده ای سریع تر محقق فرما!

حس غریب

حس غریبیست

نتوانم وصف کردنش

گویند رهایش کن

گویم که نتوانم

من،

پنجره،

گلدان،

بوی خاک باران خورده

سالهاست که آشناییم

پس،

درنگ چرا؟

تامل چرا؟

نمی شود!

لحظه ای جدا شد

فکر را نمی شود کشت

چشم را نمی شود بست

چاره ای جز صبر نیست

عرصه امتحان

فکر پرواز

نه در بلوغ

فکر رفتن

نه در غروب

جاده ای می جویم

که در انتهای آن کوه باشد

شتری منتظر آب،

روزها بی آب

شب را در پی سایه در راه

در زندان باز است

بسته ای در راه نیست

علف هرز چه جا در صحرا؟

چشمانم بسته

لبهایم خسته